۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

روزای روشن خداحافظ/ سرزمین من خداحافظ!

این روزها اکرم مهدوی در انتظار اعدام است. اصل مطلب را می توانید در این لینک بخوانید و این نوشته به بهانه ی او بر صفحه آمده به امید آنکه شاید در این میان کسی حتی با کمکی اندک بتواند زندگی یک زن را به او بازگرداند।

«قضاوتم نکنید، کمکم کنید»

بنگرید مرا، زنی در آستانه ی مرگ. دست گشوده بر پهنای هیچ. می کوبم بر بن بست فقر شاید کسی از آن سو ندای آزادی سر دهد.
بنگرید مرا، هر روز که می گذرد، طناب دار را بر گردنم تنگ تر حس می کنم و سحرگاه یکی از همین روزها که آسوده خفته اید در کنار فرزندانتان، به پیوندی ابدی با تار و پود این طناب خواهم پیوست। روزی که تنم در میان باد، چونان برگ پاییزی به این سو و آن سو می رود تا دستی برای همیشه به زمینم بیاندازد و آن سو تر پاپوش های زنانه ام، در انتظار پاهایی دیگر تا رهنمای دیار نیستی اش شوند.

بنگرید مرا، یک زن، که هیچ کس صدای دادخواهی اش را نشنید و تن خسته اش را در حرمسرای پیرمردی به حراج عدالت گذاشتند। از پس تن دادگی زن های دیگر، مرا افزودند بر این زن باره گی قانونی و هیچ قانونی دردم را، تلاش ام را برای رهایی از این درد جدی نگرفت. نه یک باره که به دفعات به سوی اشتراکی اجباری راندند زنانگی ام را. فریاد زدم مرا برهانید از این زندان. پاسخ آمد بمان و مطیع باش. گریستم جایی برای ماندن نیست صدا آمد جایی برای رفتن نیست.

و من این بار نه برای کشتن، نه برای خون بس زندگی ام، برای اندکی زندگی از آن دیگری مهر طلبیدم। می خواستم کمی، تنها کمی از آن همه عطری که شما استشمام می کنید در هوای داشتن ها و آزادی تان، تنها کمی از آن را در جانم حس کنم. می خواستم یک بار برای یک بار بدانم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن را. طعم دیده شدن را. کلید رهایی ام در چنگ قانون بود و من بی هیچ مقام انسانی در پی اش التماس می کردم اما آزادی گویا حق من نبود. از میان قفس دست هایم را پی چیدن شاخه ای گل رز، برای لمس گل برگ هایش، برای تجربه ی زندگی، به میان هوای زندگی بردم و دیری نگذشت که سرانگشتان وجودم قطره قطره سرخ گریستند.

بنگرید مرا، من با تمام معیارهای جامعه ی متمدن انسانی از حقوق اجتماعی ام، از زندگی، از آزادی، از حق نخواستن زندگی اجباری با یک مرد محروم شدم و به حکم همان معیارها به پیشواز مرگ می روم।

بنگرید مرا مردم، بنگرید و از یاد مبرید که فاصله ی میان آنچه هستم و آنچه خواهید بود به نازکی تار مویی ست و هیچ خود را بر کنار از همه ی این سیاهی ها ندانید। سیاهی وقتی بیاید همه را با خود به کام مرگ می برد مرا این گونه و شما را گونه ای دیگر. و سپیدی دستان مهربان است که استوار بر نگاه سیاهی خیره می شود، بی هیچ عقده گشایی فردی، سخن از حق زندگی می گوید و سیاهی را حلقه زن بر گرد خود به عدم می فرستد.

بنگرید این زن را که زندگی را از شما گدایی نمی کند تنها به یادتان می آورد همه ی ما روزی در همین دنیا قضاوت می شویم به بهای زندگی، و درست آن لحظه ی آخر، آن لحظه ی نفس نفس زدن به التماس هوایی دوباره، تنها خاطره ی یک زندگی دیگر که به دست شما سبز شد خون را در رگ های تان به جاودانگی جاری خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست: